الهی...
معبودحقیقی ومعشوق ازلی من...
ای جان جانان وای کسی که همه جانم از اوست...
الهی...
مدت مدیدی اتشی در دلم نهفته بود از جنس خفقان در این دنیای سراپا مشوش...
اتشی که به جانم سرایت می کرد ونیشتر به قلبم وخوره ی روح و روانم....
الهی ...
این اتش را از مردمانی به یادگار دارم که غریبانگی تورا با به بدست باد سپردن یادت به رخم ...
می کشانند هر لحظه وهر دم....
و دمادم که بر من این دم ها میگذرند اتش وجودم شعله ور تر می شود..
الهی...
غریبانه نفس نفس
به بوی تو...
به روی تو...
و به سوی تو...
مرغ دلم را از اشیانه به پرواز در می اورم...
تا در کوی تو سکنی گزیند..
الهی...
در شب ها که توفیق مرا دادی که زیر باران ظاهرت ...
به سان کودکی شادی های نهفته و به جا مانده از کودکی ام را جاری سازم ...
تورا شاکرم و سپاس بیکرانت گویم...
الهی...
زیر باران ظاهرت رفتم و سه بار رفتم...
سه بار این جسمم را به باران ظاهرت جلا دادم...
و اتش وجودم به گلستانی تبدیل شد...
گلستانی از هزاران رنگ و بوی خدایی...
الهی..
گرچه باران ظاهر بر من باراندی...
اما باطنم به باران رحمتت غوطه ور شد..
و غرق در رحمت و امرزش و شاکر شدنت شد..
الهی...
در این باران که شادی کودکانه ام را با اب تقسیم می کردم..
در این باران که لبخندها بر لبانم جاری بود...
در این باران که با ترانه ی باران هم نوا و هم اواز شده بودم...
در این باران مرا باران نصیب شد...
و برای دیگری سراپا خیس شدن...
مرا باران ظاهر و باطن...
باران رحمت و نعمت..
اما دیگری گریزان از ...
الهی...
گر از تو نگویم چه گویم؟...
که تو زبان منی...
گرتو را نبینم که را بینم؟
که تو چشم منی...
گر تو را نشنوم که را شنوم؟...
که تو گوش منی..
گر تو را نجویم که را جویم ؟...
که تو وجود منی...
الهی ...
مرا انگونه کن که ندانم تو منی یا من توام...
تا منی در میان نباشد و همه تو باشد..
نظرات شما عزیزان: